( علی ( ع ) شخصيت هميشه تابان
« و الشمس و ضحيها و القمر اذا تليها »( 1 ) .
بحثی كه در اين چند شب داشتيم در اطراف قوانين ثابت و قوانين متغير
بود . عرض شد بطور كلی قوانين اصلی و قوانين فطری كه اصولی هستند ،
ثابت و لايتغيرند ولی يك سلسله قوانين هستند كه مربوط به اوضاع و احوال
و شرايط و محيط و زمان و مكاناند كه فرع و شاخه میباشند . اين فرعها و
شاخهها متغيرند . در مقام مثال كل قوانين مانند يك درخت است . درخت
ريشه دارد ، تنه دارد ، شاخه دارد ، شاخههای كوچك دارد ، برگ دارد .
ريشه و تنه درخت كه اساس درخت را تشكيل میدهد سالهای سال دوام دارد
اما برگ هر سالی اختصاص به همان سال دارد و برای سال ديگر باقی نمیماند
. اين ، تنه و ريشه است كه هر سال اين برگها را نتيجه میدهد . اين بحث
راجع به قوانين بود و قاعده اقتضا میكند كه امشب هم همان مطالب را
دنبال كنم ولی دريغ است كه مثل امشبی يعنی شب نوزدهم ماه مبارك رمضان
و شب احياء و هم
پاورقی :
1 - سوره شمس ، آيات 1 و . 2
شب ضربت خوردن مولا علی عليه السلام بيايد و بحثی كه انسان میكند هيچگونه
ارتباطی با مولای متقيان نداشته باشد .
بحثی كه امشب میكنيم تا اندازهای مربوط به مطالب گذشته است و هم
مربوط به امشب و صاحب امشب است . همانطور كه قوانين دنيا ، قوانين
زندگی بشر بر دو قسم است : ثابت و متغير ، شخصيتهای انسانی هم
همينطورند . يعنی بعضی از افراد ، بعضی از شخصيتها شخصيت همه زمانها
هستند ، مرد همه زمانها هستند ، چهرههائی هستند كه در تمام زمانها
درخشانند ، هيچ زمانی نمیتواند آنها را كهنه و منسوخ بكند ، ولی بعضی از
چهرهها مربوط به يك زمان و دوره خاصی است . تا آن دوره هست ، چهره هم
درخشندگی دارد ، افراد را به دنبال خود میكشاند ، در دوره خودش از آن
كار ساخته است ، ولی وقتی كه اوضاع عوض شد به كلی آن شخصيت از آنچه كه
هست سقوط میكند ، مردم نسبت به او يك برودت و سردی نشان میدهند . در
اينجا نمیخواهم مثالی ذكر بكنم ولی خودتان میتوانيد اين را تشخيص بدهيد
. شما يك وقت میبينيد شخصيتی طلوع میكند ، در يك رشتهای بروز میكند به
حدی كه تمام مردم از او حرف میزنند ، از او تعريف میكنند ، يكمرتبه نام
او همه جا را پر میكند ، ولی همين شخصيت ممكن است دورهاش مثلا ده سال ،
بيست سال ، پنجاه سال باشد ، بالاخره غروب كردنی است ، كهنه و مندرس
میشود . در شخصيتهای سياسی اين جريان هست . میبينيد هر كس چهار صباحی
مرد ميدان است . در شخصيتهای علمی هم همينطور است . تاريخ سراغ میدهد
شخصيتهای علمیای را كه مردم آنها را
پرستش میكردند ، دانشمندان آنها را تقديس میكردند ، يك مرتبه سقوط
میكرد ، شكست میخورد .
در اين جهت شايد كسی مانند ارسطو نباشد . اين فيلسوف معروف يونانی
در تمام علوم متبحر بوده است ، حيوان شناس ، رياضيدان ، منجم و طبيب
بوده است . اين مرد در زمان خودش طلوع كرد به طوری كه او را معلم بشر
ناميدند يعنی كسی كه در تمام علوم استاد است . كم كم آنچنان شخصيتی پيدا
كرد كه هيچ فيلسوف و عالمی جرأت نمیكرد بگويد ارسطو اينجور گفته است و
من اينجور میگويم . میگفتند تو بر خلاف ارسطو حرف میزنی ؟ ! مردی مانند
ابن سينا در مقدمه " حكمه المشرقيه " میگويد ما احيانا اگر در يك جا
عقائدی داشتيم كه مخصوص به خودمان بود جرأت نمیكرديم اظهار بكنيم كه
آنها عقايد خود ما است ، آنها را در لابلای عقايد ارسطو ذكر میكرديم تا
مردم قبول بكنند و اگر در لابلای عقائد ارسطو ذكر نمیكرديم اصلا كسی قبول
نمیكرد كه حرفی بر خلاف حرف ارسطو وجود داشته باشد . ابن رشد كه اهل
اندلس است جزء متعصبين نسبت به ارسطو است . او با ابن سينا دشمنی
داشت برای اينكه ابن سينا در بسياری از موارد از عقائد ارسطو پيروی
نكرده و از خودش عقائد مستقل ابراز داشته است . اروپائيها میگويند
طبيعت را ارسطو شناساند و ارسطو را ابن رشد ، چون ارسطو را ابن رشد به
اروپائيها معرفی كرد ، زيرا آثار ارسطو را ابن رشد شرح كرد كه در قرن
يازدهم و دوازدهم در اختيار اروپائيها قرار گرفت ، و يكی از مبادی تحول
علوم جديد همين ترجمههائی است كه از ناحيه ابن رشد و ديگران شده است .
ولی آيا
ارسطو اين چهره اينچنين ، پايدار ماند ؟ خير ، آخرش زيراب او را زدند .
در خود مشرق زمين افرادی پيدا شدند كه با آنهمه احترامی كه برای ارسطو
قائل بودند بسياری از عقائد او را خراب كرده ، افكار ديگری بجای آن
گذاشتند . در مغرب زمين بيشتر . آنچنان ارسطو شكسته شد كه يك عده اصلا
راه اغراق و مبالغه را پيموده ، ارسطو را مسؤول انحراف فكری بشر دانستند
و گفتند انحطاط علمی بشر از ارسطو است و ارسطو سير علمی بشر را دو هزار
سال متوقف كرد . يعنی ارسطو منسوخ شد . واقعا الان ارسطو يك شخصيت
منسوخ شده است . شما هيچ عالمی از علمای معروف چه علمای اسلامی و چه از
غير اسلامی را پيدا نمیكنيد كه لااقل صدی هشتاد از آراء و عقائدش منسوخ
نشده باشد . خود ابن سينا را میبينيد كه نيمی از عقائد او كهنه شده است
. دكارت منسوخ شده است ، حالا به افكار او میخندند . وقتی كه انسان "
عده " شيخ طوسی را میبيند و با " رسائل " شيخ انصاری مقايسه میكند ،
میبيند " عده " را فقط بايد در كتابخانهها به عنوان آثار قديم نگهداری
كرد ، ديگر ارزش اينكه انسان آن را يك كتاب درسی قرار بدهد ندارد ،
منسوخ است . شيخ صدوق همينطور ، محقق حلی همينطور . شما نمیتوانيد يك
نفر را پيدا بكنيد كه كتاب او صددرصد زنده مانده باشد . میبينيد علمای
بعد حرفهائی زدهاند كه حرفهای قبلی ، خود به خود منسوخ شده است .
نمیخواستند منسوخ بكنند ولی شده است . اما در ميان افراد بشر چهرههائی
هست منسوخ نشدنی ، كهنه نشدنی ، چهرههائی كه در تمام زمانها افراد را
جذب میكنند .
آيهای كه در آغاز سخن خواندم ، اين بود : « و الشمس و ضحيها و القمر
اذا تليها »قسم به خورشيد و آن روشنائی خورشيد ، قسم به ماه در آن موقعی
كه بعد از خورشيد طلوع میكند . ظاهر مفهوم آيه همين خورشيد است و همين
ماه ، ولی در روايات تعبير لطيفی شده است : خورشيد ، پيغمبر است و ماه
اميرالمؤمنين كه پيرو و دنباله رو و مقتبس از روشنائی او است . پيغمبر
اكرم در باب قرآن فرمود : « القرآن يجری كما يجری الشمس و القمر » قرآن
جريان دارد همانطور كه خورشيد و ماه جريان دارند . يعنی همانگونه كه ماه
و خورشيد در يك جا ثابت نيستند كه فقط بر يك سرزمين معين بتابند و از
آن سرزمين تجاوز نكنند ، قرآن كتابی نيست كه مال مردم معينی باشد ، از
مختصات يك ملت نيست بلكه دائما درحال طلوع كردن است . اگر مردمی از
قرآن رو برگرداندند ، خيال نكنيد قرآن از بين رفت ، اقوام ديگری در دنيا
خواهند بود كه خيلی بهتر و بيشتر از آنها قرآن را استقبال میكنند . يكی
از اعجازهای قرآن كه واقعا برای كسی كه اهل مطالعه باشد اعجاز است ،
نسبتی است كه قرآن با تفسيرهای قرآن دارد . قرآن چهارده قرن است كه
نازل شده . از همان قرن اول مفسرين آن را تفسير كردند . بسياری از مفسرين
از صحابه بودند مانند عبدالله بن عباس و عبدالله بن مسعود . طبقه بعد
طبقه تابعين بودند مانند سدی و ابن شبرمه . در هر دورهای مردم از قرآن
همان را میفهميدند كه تفسير میكردند . بعد دوره عوض شده ، علوم و فهم
مردم تغيير كرده است ، تفاسيری آمده تفاسير قبل را نسخ كرده است . مردم
میديدند كه تفاسير قبل را نسخ كرده است . مردم میديدند كه تفاسير قبل
قابل مطالعه كردن نيست ولی خود قرآن
زنده است . میديدند قرآن با آنچه كه امروز تفسير شده بهتر تطبيق میكند
تا آنچه كه در گذشته تفسير كرده بودند . يعنی قرآن جلو میآيد ، تفسير قرن
اول هجری را همانجا میگذارد . در قرن دوم هم تفاسيری بر قرآن نوشتهاند .
درقرن سوم علوم توسعه پيدا میكند ، بشر عالمتر میشود ، تفسير ديگری نوشته
میشود . مردم اين قرن میبينند اين تفسير انطباق بهتری با خود قرآن دارد و
آن تفسير قبلی مسخره است و به هيچ قيمتی نمیشود آن را زنده كرد . قرآن
قرن به قرن جلو آمده و تفاسير قرنهای پيش را كنار گذاشته است .
امروز شما میبينيد يك عالم ، يك مفكر امروزی وقتی قرآن را مطالعه
میكند احساس میكند كه اين كتاب يك كتاب مطالعه كردنی است و از
خواندن آن لذت میبرد . " ادوارد براون " مستشرق معروف در جلد اول "
تاريخ ادبيات " كه تاريخ فكری ايرانيها را بيان میكند ، راجع به وضع
ايرانيها در صدر اول اسلام بحث مینمايد . در آنجا حرفهای بسيار خوبی دارد
. البته يك حرفهائی هم دارد كه اشتباه است و اصلا يك نفر خارجی
نمیتواند در اينگونه موارد اشتباه نكند . ( يك كسی كه اهل يك فرهنگ
است ، البته وقتی وارد يك فرهنگ اجنبی میشود، ممكن است اشتباه بكند.)
ولی يك حرفهائی دارد كه حسابی است . میگويد من كوشش میكنم كه در اين
كتابم خودم را از يك اشتباه بزرگ كه بعضی از هموطنانم مرتكب شدهاند
مصون بدارم . آن اشتباه اينست كه بعضی از هموطنان من ( كه نظرش به
" سرجان ملكم " است كه كتاب تاريخ ايران را نوشته است ) نام دو قرن
اول اسلام برای ايران را دو قرن سكوت گذاشتهاند كه بعد
از دو قرن دولت طاهريان و بعد سامانيان و بعد صفاريان تشكيل شد . در اين
دو قرن ايرانيها از خود حكومتی تشكيل نداده بودند و حكومت در دست عربها
بود . البته اينكه حكومت تشكيل نداده بودند يعنی ايرانی پادشاه يا خليفه
نبود والا قدرتهائی به اندازه قدرت خليفه تشكيل داده بودند ، وزارت
میكردند بطوری كه به اندازه خود خليفه قدرت داشتند مانند برامكه يا فضل
ذوالرياستين . منظورشان اين است كه دو قرن اول اسلام از نظر ايران دو قرن
سكوت و خاموشی بوده است ، يعنی ايرانی اسلام را به طوع و رغبت نپذيرفت
، زور سياسی بود كه بر آنها تحميل شده بود و تا وقتی كه از خود پادشاهی
نداشتند در سكوت و خاموشی به سر میبردند . اين حرف " سرجان ملكم "
انگليسی است . ( كه در ايران همين حرف را بصورت كتابی در آوردند و
اسمش را دو قرن سكوت گذاشتند و در آن كتاب تا توانستند به اسلام حمله
كردند . ) اين حرف را يك انگليسی گفته است ، بعد انگليسی ديگر فاضلتر
گفته است كه اين اشتباه است ، ولی خود ايرانيها اين حرف را رها
نمیكنند . ادوارد براون میگويد ولی من كوشش میكنم اين اشتباه را مرتكب
نشوم برای اينكه اگر ما به تاريخ ايران مراجعه بكنيم میبينيم به اندازهای
كه ايرانی در آن دو قرن نشاط و فعاليت داشته است ، هيچ ملتی در تاريخش
نداشته است . اين ، دو قرن سكوت نيست ، دو قرن نشاط است ، دو قرن
فعاليت است .
و راستی اينطور است . اگر شما تمام دوره ساسانيان حتی قبل از ساسانيان
را در نظر بگيريد ، همان دورهای كه ايران از نظر سياسی و نظامی در اوج
عظمت بوده و با دولت روم رقابت
میكرده است ، میبينيد ايرانی در تمام اين دوره به اندازه نيمی از دويست
سال دانشمند نداشته است . اتفاقا اين دو قرن ، دوره آزادی ملت ايران
است . نه اينكه بخواهم از حكومت عرب كه همان حكومت بنی اميه است ،
دفاع بكنم . آنها كه از نظر ما وضعشان روشن است . در عين اينكه اين مردم
كثيف حكومت میكردند ، ملت ايران از لحاظ علم و فرهنگ آزادیای داشته
است كه در قبل نداشته است .
حرف ديگری كه اين مرد میگويد راجع به زردشت است . میگويد چطور شد
اسلام كه آمد ، دين زردشت منسوخ شد و حتی الفبای پهلوی رفت و الفبای
عربی جای آن را گرفت ؟ باز میگويد بعضی از مستشرقين شايد در اينجا
بخواهند زور را مستمسك قرار بدهند ولی تاريخ نشان میدهد كه ملت ايران
دين زردشت را از روی رضا و رغبت رها كرد و با كمال رغبت دين اسلام را
انتخاب نمود . بعد میگويد حقيقت هم اينست . ما كه يك نفر خارجی هستيم
و نه مسلمانيم نه زردشتی ، وقتی قرآن را جلويمان بگذاريم ، كتاب " زند
و پا زند " را ، آثار زردشت را هم كه میگويند مال زردشت است ( و الا
زردشت آثار قطعی ندارد ) جلويمان بگذاريم ، میبينيم اصلا با قرآن طرف
نسبت نيست . اساسا قرآن يك كتاب زنده است ، امروز هم يك كتاب زنده
است و انسان خودش را از آن بی نياز نمیبيند . اما آثار زردشت چيزی
نيست كه قابل مطالعه باشد . بعد هم میگويد ايرانيان هزارساله كه كور
نبودند ، از يك طرف قرآن را میديدند و از طرف ديگر كتاب زردشت را .
مشاهده میكردند كه اين دو قابل مقايسه نيستند ، قهرا قرآن را انتخاب
میكردند . اين خودش دليل بر رشد ملت ايران است ، دليل براينست كه
ملت ايران در عين اينكه به مليت خودش علاقمند بوده است ، ولی تعصب
ملی چشم او را هرگز كور نكرده است . يعنی به خاطر تعصبات ملی پا روی
حقيقت نمیگذاشتند . مسلم از جنبه مليت ، ملت ايران با ملت عرب خوب
نبودند . معلوم است دو ملت و دو نژاد بودند . اين ، طبيعت بشر است .
ما میبينيم مردم دو قريه نسبت به ده خودشان تعصب دارند ، مردم دو شهر
نسبت به شهرهای خودشان تعصب دارند ، مردم دو كشور هم نسبت به كشور
خودشان تعصب دارند . اين خاصيت بشر است و اين را نمیشود به كلی از بشر
گرفت مگر در مورد افراد معدودی . بعضی از ملل ، اين تعصبات چشم آنها را
كور میكند يعنی آنقدر تعصب دارند كه وقتی در مقابل حقيقت قرار میگيرند
به آن پشت میكنند . ولی بعضی ديگر از ملل در عين حال تعصب ، آنها را
كور و كر نمیكند . اين ، فخر ملت ايران است كه تعصب او را كور و كر
نكرد . نگفت چون قرآن از ميان ملت ما برنخاسته است ، هر چه هم خوب
باشد آن را نمیخواهيم ، بلكه گفت خوب را بايد گرفت . اگر از ميان ملت
خودش هم چيزی برخاسته بود كه آن را حقيقت نمیدانست ، با آن مبارزه كرد
، چنانكه با مانويت مبارزه كرد ، با بابك خرم دين مبارزه كرد ، افشين
را كه يك سردار ايرانی است كشت . پس ملت ايران رشد خودش را در اين
جهت كه اگر حقيقتی را ببيند ولو از خارج باشد آن را میپذيرد ، ثابت
كرده است همانطور كه اسلام را پذيرفت ، واگر باطلی را ببيند ولو از
ميان ملت خودش باشد زير بارش نمیرود . اين ، نشانه رشد اين ملت است
. غرضم حرف " ادوارد براون " بود راجع به قرآن .
علی بن ابیطالب از آن شخصيتهائی است كه مخصوص به زمان معينی نيست ،
مربوط به تمام زمانها است . علی شخصيتی دارد ، حالتی دارد ، جنبهای دارد
، كلامی دارد كه هر چه زمان بگذرد نمیتواند آن را كهنه بكند . پس معلوم
میشود شخصيتها بر دوگونهاند : شخصيتهای ابدی پابرجا و شخصيتهای متغير و
مرد روز . جبران خليل جبران يك عرب مسيحی و اهل لبنان است . در دوازده
سالگی به آمريكا رفته است ، به دو زبان عربی و انگليسی كتابهائی نوشته
كه شاهكار است . اين مرد با اينكه مسيحی است جزء شيفتگان مولای متقيان
است . من در آثارش ديدهام كه او به هر تناسبی كه باشد ، وقتی میخواهد
از شخصيتهای بزرگ دنيا نام ببرد ، نام عيسای مسيح و علی بن ابی طالب را
میبرد . از جمله سخنان او درباره حضرت امير اين است كه : من از اين راز
دنيا سر در نمیآورم كه چرا بعضی از افراد از زمان خودشان اينقدر جلو
هستند . میگويد به عقيده من علی بن ابی طالب مال آن زمان نبود به اين
معنی كه آن زمان مال علی بن ابی طالب نبود . يعنی آن زمان ارزش علی را
نداشت ، علی قبل از زمان خودش متولد شده بود . میگويد : " وفی عقيدتی
ان علی بن ابی طالب اول عربی جاور الروح الكليه وسامرها " به عقيده من
علی بن ابی طالب اول شخصی است از عنصر عرب كه هميشه در كنار روح كلی
عالم است يعنی همسايه خدا است و او مردی بود كه شبها با روح كلی عالم
بسر میبرد . علی خودش درباره افرادی میفرمايد : « اللهم بلی لا تخلو
الارض »
« من قائم لله بحجه اما ظاهرا مشهورا و اما خائفا مغمورا » تا آنجا كه
میفرمايد : « هجم بهم العلم علی حقيقه البصيره و باشروا روح اليقين . . .
و انسوا بما استوحش منه الجاهلون » ( 1 ) ( دلم میخواست لااقل به
اندازهای كه من در اثر آشنائیای كه با زبان عربی دارم ، ارزش اين جملات
را میفهمم ، شما هم میفهميديد ، آنوقت میديديد كه اين جملهها ، جملههائی
است كه امكان ندارد در دنيا كهنه بشود . نشان میدهد كه اين سخن حقيقت
است ، كأنه سراسر هستی است كه اين حرف را میزند . ) میفرمايد هستند
افرادی كه علم از باطن به آنها هجوم آورده است . در حقيقت روشنائی يعنی
علمشان غير از اين علمهای متغير نسخ شدنی است . به آن عمق حقيقت
رسيدهاند ( ديگر بدل ندارد ) و با روح يقين مباشر و متصل شدهاند . (
خودش میفرمايد : « لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا » اگر پرده برداشته
شود بر يقين من افزوده نمیشود . ) و برای مردم عياش ، كاری كه در آن
معنويتی باشد سخت است ولی چنين كاری برای اهل حقيقت آسان و مايه خوشی
است . « و صحبوا الناس بابدان ارواحها معلقه بالمحل الاعلی » ( 2 )
بدنهايشان با مردم است ولی روحهايشان در ملا اعلی است .
آنوقت ببينيد چقدر سخت و دشوار است اين مسأله كه : "
روح را صحبت ناجنس عذابی است اليم |
" علی ، يك همچو مردی میخواهد با خوارج بسر ببرد . اصلا تصور كردنی
نيست ! آن ،
پاورقی :
1 - نهج البلاغه ، حكمت . 147
2 - مدرك فوق .
قصه جنگ صفين . كدام درد از اين بالاتر است ؟ ! آن ، قصه خوارج . غير
خوارج جور ديگر . حتی به يكی از خويشاوندانش نامهای مینويسد كه حال كه
ديدی روزگار بر من سخت است تو هم رفتی ؟ ! براستی برای علی مرگ آسايش
بود . به فرزندش امام حسن فرمود :
« ملكتنی عينی و انا جالس » ( 1 )
پاورقی :
1 - نهج البلاغه ، خطبه . 72
نظرات شما عزیزان: